در میان پرده خون، عشق را گلزار ها
عاشقان را با جمال عشق بی چون، کار ها
عقل گوید شش جهت حد است و بیرون راه نیست
عشق گوید راه هست و رفته ام من بار ها
عقل بازاری بدید و تاجری آغاز کرد
عشق دیده، زان سوی بازار او، بازار ها
ای بسا منصور پنهان، ز اعتماد جان عشق
ترک منبر ها بگفته، برشده بر دار ها
عاشقان دُرد کش را در درونه ذوق ها
عاقلان تیره دل را در درون انکار ها
عقل گوید پا منه کندَر فنا جز خار نیست
عشق گوید عقل را، کندر توست آن خارها
هین خمش کن خار هستی را ز پای دل بِکن
تا ببینی در درون خویشتن گلزار ها
شمس تبریزی تویی خورشید اندر ابر حرف
چون برآمد آفتابت، محو شد گفتار ها
صد و سی و دومین غزلِ مولانا
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر