غلامرضا خسروی حسرتِ یک آه را بر دل جنایتکاران جمهوری اسلامی گذاشت و رفت.
ابراهیم در آتش
در آوار خونین گرگ و میش
دیگر گونه مردی آنک ،
که خاک را سبز می خواست
و عشق را شایسته زیباترین زنان
که اینش
به نظر
هدیتی نه چنان کم بها بود
که خاک وسنگ را بشاید .
چه مردی ! چه مردی !
که می گفت قلب را شایسته تر آن
که به هفت شمشیر عشق
در خون نشیند
و گلو را بایسته تر آن
که زیبا ترین نام ها را
بگوید .
و شیر آهن کوه مردی از این گونه عاشق
میدان خونین سرنوشت
به پاشنه ی آشیل در نوشت .
رویینه تنی
که راز مرگش
اندوه عشق و
غم تنهایی بود .
« آه ! اسفندیار مغموم !
تو را به که چشم
فرو پوشیده باشی !»
«آیا نه
یکی نه
بسنده بود
که سر نوشت مرا بسازد ؟
من
تنها فریاد زدم
نه !
من از
فرورفتن
تن زدم .
صدایی بودم من
_شکلی میان اشکال_
و معنایی یافتم .
من بودم و شدم ،
نه زان گونه که غنچه ای
گلی
یا ریشه ای
که جوانه ای
یا یکی دانه
که جنگلی
راست بدان گونه
که عامی مردمی
شهیدی؛
تا آسمان بر آن نماز برد .
من بی نوا بندگکی سر به راه نبودم
و راه بهشت مینوی من
بز رو طوع و خاکساری نبود:
مرا دیگر گونه خدایی می بایست
شایسته ی آفرینه ای
که نواله ناگزیر
گردن کج نمی کند .
و خدایی دیگر گونه آفریدم »
دریغا ! شیر آهن کوه آهن ! مردا !
که تو بودی ،
و کوه وار
پیش از آن که به خاک افتی
نستوه واستوار
مرده بودی .
اما نه خدا و نه شیطان
سرنوشت تو را
بتی رقم زد
که دیگران می پرستیدند.
بتی که
دیگرانش
می پرستیدند .
احمد شاملو
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر