آخر بازی
عاشقان
سرشکسته گذشتند،
شرم سار ترانه های بی هنگام خويش.
و کوچه ها
بی زمزمه ماند و صدای پا.
سربازان
شکسته گذشتند،
خسته
بر اسبان تشريح،
و لته های بی رنگ غروری
نگون سار
بر نيزه های شان.
تو را چه سود
فخر به فلک بر
فروختن
هنگامی که
هر غبار راه لعنت شده نفرين ات می کند؟
تو را چه سود از باغ و درخت
که با ياس ها
به داس سخن گفته ای.
آن جا که قدم برنهاده باشی
گياه
از رستن تن می زند
چرا که تو
تقوای خاک و آب را
هرگز
باورنداشتی.
فغان! که سرگذشت ما
سرود بی اعتقاد سربازان تو بود
که از فتح قلعه ی روسپيان
بازمی آمدند.
باش تا نفرين دوزخ از تو چه سازد،
که مادران سياه پوش
داغداران زيباترين فرزندان آفتاب و باد
هنوز از سجاده ها
سر برنگرفته اند!
احمد شاملو
لندن، ۲۶ دی ۱۳۵۷
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر